• 10 ماه پیش

  • 10

  • 02:52

زندگی نامه یک انسان معمولی- اپیزود ۹

زندگی نامه یک انسان معمولی
0
توضیحات

اگر باز سوار ماشینی شوم، اینبار مرا میبرد درست وسط حیاط خانه ی پدری پر خاطره که هنوز خواب هایم را وسط حوض آبی اش میبینم. همانجا که قالی ای هم اندازه ی کودکی هایم پهن میکردم و رویاهام رو مینوشتم. آن زمان هر داستانی که می خواندم و آخرش را دوست نداشتم ، دوباره با پایان باب میلم از سر مینوشتم. اولین داستان های کودکی ام را اینگونه نوشتم. آدم های دوست داشتنی داستان هایی که می خواندم را دوباره زنده میکردم و برایشان یک جاده ی جدید میکشیدم. میگذاشتم شان توی راه این جاده ی بی انتها. به خیالم کار درستی میکردم. چه دلیلی داشت مرگ؟ وقتی من انقدر جوان بودم. مرگ و رفتن کسانی که دوستشان داشتم را اینگونه برای همیشه به تعویق می انداختم. هنوز هم این آدم ها توی دست نوشته های من در انباری خانه یمان با خوبی و خوشی زندگی میکنند. از اسکارلت گرفته تا جویی زنان کوچک و آرزوهای بزرگ. 

توی جاده ی کودکی اولین کتابی که خواندم ، دختر کبریت فروش یود. داستان دختر معمولی که کتابش را درست به خاطر دارم. وقتی من و خواهر و برادرم اجازه پیدا کرده بودیم در یک روز زمستانی برای خود یک اسباب بازی انتخاب کنیم. برادرم یک ماشین، خواهرم یک توپ والیبال و من یک کتاب برداشتم. اول دبستان بودم. سواد نداشتم. خواهرم به انتخابم خندید. مادرم کتاب را برایم نگه داشت تا الفبا را یاد بگیرم. بعد با حوصله تمام کتاب را برایم اعراب گذاری کرد. و من خواندم. پر از غلط. من تمام کبریت های دختر کبریت فروش را آتش زدم تا خانه روشن شود و من بتوانم از روی کتاب بخوانم. بعد ها یک شب دم سحرتوی سرمای زمستون در ماشین ام ماندم. روزهای اول مهاجرت. کبریت نه ولی بخاری ماشین را روشن گذاشتم تا گرم شم. همزمان با صدای شغال ها دختر کبریت فروش را از گوگل سرچ کردم و با صدای بلند خواندم تا خوابم برد و سحر شد.



با صدای
دسته بندی‌ها

رده سنی
محتوای تمیز
تگ ها
shenoto-ads
shenoto-ads