• 11 ماه پیش

  • 3

  • 02:40

زندگی نامه یک انسان معمولی-اپیزود ۶

زندگی نامه یک انسان معمولی
0
توضیحات
رابطه داشتن، ایثار میخواد. این را تازه یاد گرفتم. و من همیشه خودخواه بودم. این را هم تازه فهمیدم. یک بار در جاده ای کوهستانی، با کسی همراه شدم. کسی که فکر میکردم آیینه ی من بود. هیچ وقت اضافه حرف نمیزد. و از آن چیزهایی که ازش میشنیدم، شناختنش آسان نبود. اما برای من جدا افتاده از خانواده، خانواده شد. جاده طولانی نبود و زمان زیادی نداشتیم. به راهی که میرفت اطمینان نداشت. این را به من گفته بود. خودش هم نمیدانست چه طور در این جاده به او اطمینان کردم. جاده پر بود از درخت های بلندی که جای کمی به آسمان برای خودنمایی داده بود. خورشید یک جایی آن دورها بود. آسمان رو به تاریکی میرفت. تاریک و تاریک تر میشد. حرفی نمیزدیم. حتی آهنگی پخش نمیشد. توی جاده کسی غیر از ما نبود. خودش میخواست یا نه، می ترسید یا نه، میدونست یا نه، نمیدانم. کم حرف میزد. یک راز بزرگتر پنهان داشت. که من نمیدانستم. یک غم بزرگتر شاید. از من ترس داشت.مثل کسی که برای اولین بار خودش رو تو آینه میبیند.یک پای موندن داشت و هزار پای رفتن، تا آنجا که برگشتم و دیدم هزاران سال است که از هم دور شدیم.هر بار جاده پیچ خورد، یکی رفت و طول کشید تا کسی جدید را در جاده ببینم. راهی که من میرفتم، آدم های کمی در مسیرش قرار میگرفتند. به همین دلیل من هزاران بار شک کردم به مسیر. به جاده ای که میرفتم. به راه. و تا باز به خودم بیام و پیدا شوم، کسی پیدا شد. کسی که گم تر از من بود.

با صدای
دسته بندی‌ها

رده سنی
محتوای تمیز
تگ ها
shenoto-ads
shenoto-ads