خاک بازی

خاک بازی | Khak bazi
49
میانگین پخش
769
تعداد پخش
26
دنبال کننده
حتی هنوزم بعد از خلاصی از دست اون آدم، امثالش که مثل قارچ همه جا بودن، براش ترسناک و مایوس کننده بودن. اصلاً چطور باید نه بگه! البته بعدتر فهمید که برای رها شدن، برای رها کردن، آدم به مقدمه و مؤخره اح...

حتی هنوزم بعد از خلاصی از دست اون آدم، امثالش ک...

29:28
  • 18

  • 1 سال پیش
29:28
ترم اول بود و تازه به جلسه از کلاس زبان عمومی می.گذشت استاد چطور میشناختنش برای چی سمتش میومد... چرا این قدر بر افروخته و بداخلاق... حتماً توی کلاس کاری کرده بود که ازش شاکی بود... انگار همین طور که س...

ترم اول بود و تازه به جلسه از کلاس زبان عمومی م...

30:38
  • 15

  • 1 سال پیش
30:38
لیلا دنبال یه کار پر سروصدا بود که همسایه رو به فکر بندازه که کار اشتباهی کرده و تجدیدنظر کنه اما چون چیزه دیگه‌ای به ذهنش نمی‌رسید،‌ تصمیم گرفت اذیتشون کنه..مصداق این ضرب‌المثل که دیگی برای من نمی‌جو...

لیلا دنبال یه کار پر سروصدا بود که همسایه رو به...

31:57
  • 109

  • 1 سال پیش
31:57
رضا بعد از تعطیلی مدرسه، به محض تموم شدن مشقاش، از خونه کوچکشون که کنج حیاط پایین بود، بیرون میومد و شروع می‌کرد به تمرین نقش‌های انتظامات ویژه!!نقش‌ها و نقشه‌هایی که خودش برای خودش می‌کشید وگرنه انتظ...

رضا بعد از تعطیلی مدرسه، به محض تموم شدن مشقاش،...

48:10
  • 41

  • 1 سال پیش
48:10
.اون دو روز کابوسشو زندگی کرد.دستشو می گرفت به در و دیوار که نخوره زمینگاهی از قصد چشماشوکامل می‌بست تا تمرین کنه که اگه همین سایه روشنم دیگه نبینه چطور می‌خواد زندگی کنه!سعی می‌کرد قویباشه و به خودش ...

.اون دو روز کابوسشو زندگی کرد

.دستشو می گ...

40:59
  • 37

  • 1 سال پیش
40:59
مسئله بمب یا موشکه..،مسئله اینکه اون شب، اون ترس اونقدر بزرگ بود که وقتی بهش فکر می‌کنه نمیدونه خواب بوده یا بیدار! اول موشک بوده که داشته میوفتاد رو سر شهر یا کابوس خودش که مثل بختک رو سر شهر افتاد.....

مسئله بمب یا موشکه..

،مسئله اینکه اون شب،...

33:41
  • 28

  • 1 سال پیش
33:41
هرچی دختر چشم دوانده بود دور خونه، چیزایی که به افسانه داده بود رو پیدا نکرده بود. فکر کرده بود حتما باید توی اون اتاقی باشه که درش قفله. خیلی دلش می‌خواست ببینه توی اون اتاق چه خبره. اما درو که باز و...

هرچی دختر چشم دوانده بود دور خونه، چیزایی که به...

31:27
  • 33

  • 1 سال پیش
31:27
بهراد که مثل خیلی از هم نسلاش شیفته‌ی رقص و موسیقی مایکل جکسون بود، خیلی سوسکی سه‌تا از انگشت‌های دستش رو چسب می‌زد به سبک مایکل و یک مچبند پهن چرمی گل میخ‌دار هم دستش می‌کرد که معلوم نبود چجوری پدرش ...

بهراد که مثل خیلی از هم نسلاش شیفته‌ی رقص و موس...

36:20
  • 21

  • 1 سال پیش
36:20
یه‌کم این‌دست و آن‌دست کرد و بعد به پسر گفت:«فکر کنم منو به‌جا نیاوردین؟» پسر گفت: «راستشو بگم مادر که گفتن خیلی فکر کردم اما متاسفانه یادم نیومد! البته خب خیلی سال گذشته.» دختر گفت: «من سارام! همونی ...

یه‌کم این‌دست و آن‌دست...

35:57
  • 97

  • 1 سال پیش
35:57
زیر آبشار گامیشی، یه کافه بود به همون اسم، کافه گامیشی.نزدیک دهه سی بود. پدربزرگ بیست و چند سالی داشت و توی اداره، پستی به هم زده بود و جایی پیدا کرده بود تو جمع جوونای کافه..با این‌‌که اغلب این مردای...

زیر آبشار گامیشی، یه کافه بود به همون اسم، کافه...

36:08
  • 37

  • 1 سال پیش
36:08
هستی از بچگی همیشه دل‌آشوبه بود. تا تقی به توقی می‌خورد بالا میاورد. مادرش هر باریه تشخیصی می‌داد. یه بار می‌گفت رودل کردی ... یه بار سردی ... یه بار گرمی ... گاهیآب به آب ... گاهی هوا به هوا ... گاهی...

هستی از بچگی همیشه دل‌...

39:01
  • 38

  • 1 سال پیش
39:01
فرار از مدرسه، فرار از زندون، فرار از سربازخونه، فرار از خونه... کاری به خوب و بدش ندارما...ولی تو کله آدما -درست یا غلط- یه چیزی ذوق‌ذوق می‌کنه که اونم آزادیه!تو بهشتم زوری گیر بیفتی می‌خوای فرار کنی...

فرار از مدرسه، فرار از...

43:37
  • 39

  • 1 سال پیش
43:37
مادربزرگ که دلش سوخته بود، با برش نازکی از کیک خامه‌ای و یه استکان چای، نشست سر میز. با لحن آرومتری گفت: «حالا بفرمایین اینو نوش جان کنین اما اصلا برات خوب نیست!» چشم‌های پدربزرگ از پشت عینک ته استکان...

مادرب...

32:25
  • 34

  • 1 سال پیش
32:25
هربار که عبور می‌کرد، خودش رو توی یه خاطره از اون خونه و حیاط و خیابون می‌دید... مثال یه بار خودش رو تو یه بعد از ظهر تابستونی می‌دید، داره توی دروازه شیرجه می‌ره سمت توپ... دختر همسایه رو می‌دید که م...

هربار که عبور می‌کرد، خودش رو توی یه خاطره از ا...

33:38
  • 45

  • 1 سال پیش
33:38
: قصه این خاطره، قصه رویاها و ترس‌های بچه‌هاست... خاطرهای از مخاطرات کودکی ... خاطره روزهایی که یک‌هو -توی تب و تاب و ترس و هول و ولای کودکی- شب می‌شد انگار... و بعد یک‌هو بی‌بهونه با زمزمه اسم اعظمی ...

31:16
  • 48

  • 1 سال پیش
31:16
انگار دنیا عوض شده بود؛ تمام تصاویری که از در و دیوار و کوچه و محله می‌دید؛ نو یا دست‌کم یه‌جور دیگه شده بودن. شهر و محله و خیابون و کوچه همون بود... همون مسیری بود که پیاده یا سواره با پدر و مادر، با...

انگار...

38:39
  • 129

  • 1 سال پیش
38:39
shenoto-ads
shenoto-ads