داستان راجب خدمتکار جوانیست که در خانه پیرمرد عبوسی کار میکند و روزی اتفاقی مجسمه طلایی توی قفسه انباری پیدا میکند و تصمیم میگیرد با طرح نقشه ای در جلد ارواح با همدستی همراهانش آن را بدزدند..
اولین نفر کامنت بزار
مسرور کارگردان تئاتر به اجنه و ماوراء اعتقادی ن...
داستان راجب شاگرد قهوه چی جوانیست که اوستاش سفر...
پسر جوانی که توی تعمیرگاه کار میکند با صاحب کار...
داستانی جنایی معمایی راجب یک پدر که از شدت علاق...
شریف یکی از افراد محترم بازار با شاگردش درگیر ش...
آدمکشی در دهه پنجاه شمسی که حالا سربه راه شده ب...
داستان راجب یک شخص زندانی است که حبس ابد به او ...
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است